فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

در گذر از مسیر پر پیچ زندگی، شاید رها کردن خرافات و تعصبات گره خورده به عقاید ضعیف و وهمی بزرگترین کار باشد
همه ی ما خواسته ،ناخواسته درگیر چنین مشکلی هستیم
امتحان کن!!
آیدی تلگرام t.me/formasil

نویسندگان

۶۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

آری، همان‌اندازه که اینجا تو بی قرار جنگیدن و تلاش بودی، همان قدر بی قرارت خواهم شد. همان قدر که به خود قول داده بودم  هرگز سراغی از کارهایت نگیرم، همان اندازه که تو غرق در کارت بودی و سراغی از کسی نمی گرفتی
آری، اینگونه در این نیمه شب، پایان تو رقم خورد، پایانی درخور و سزاوار تو... رفتنی ناگهانی، 
همان گونه که هرگز تن تو رنگ آسودگی را ندید، دستت طعم پینه را فراموش نکرد و پاهایت تاول هایش را و این است عاقبت وفاداری...آری،جانت نیز وفادار به تنت ماند و آسودگی اجباری تنت را تاب نیاورد. 
وجود تو در این عالم نمود رنج و تلاشی مداوم بود. برای منی که خو گرفته با غم و رنج هستم از دست دادن چنین چشم اندازی به هستی بسیار اندوهناک خواهد بود....

شاید پس چند دقیقه، ساعت و نهایت چند روز در ذهن ما بمانی و سپس گرد فراموشی این معجزه تاریخ زمان، بر وجود متوهم ما بپاشد، اما رنج و تلاش و ناکامی تو بر صفحهٔ وجود ماندگار خواهد شد


#دکتر اکبر جباری

هر چیزی به موقعش خوبه از وقتش که بگذره دیگه ارزشی نداره

از جمله های بسیار منفور ☝️☝️☝️
در کل از چیزایی که ارزش گذاری اون کار مربوط به دیگری باشه متنفرم (یا شایدم وانمود می‌کنم متنفرم) 
اول کسی که باید بهش ارزش بدیم خودمون هستیم و به تبعش ارزش تفکرات خودمون
به دروغ نزدیک تره این که بگم از تعریف و تمجید بدم میاد یا نسبت به سرزنش و سرکوفت بی تفاوتم اما اینکه تمام ارزش های زندگی یا اکثرشون بر مبنای نظر دیگران بچرخه این نادیده گرفتن خودم هست و کسی که خودش در نظر خودش کم ارزش باشه چطور میتونه دم از انسانیت و ارزش بزنه؟؟

هر کس به نوایی برسد طغیان کند..
برخی کلمات در باور توده‌ی مردم بار منفی دارند...شاید به مرور زمان این بار معنایی ایجاد شده باشد و در اصل ترجیحی به هیچ کدام از طرفین نداشته باشد...
یکی از این کلمات طغیان است...
طغیان به معنی سرکشی، شورش، عصیان آمده است..
در این حدیث از علی(ع) در نهج البلاغه چنین روایت شده که هر کس به نوایی برسد طغیان می‌کند ولی در این طغیان سرزنشی برداشت نمی‌شود
در سوره‌ی علق وقتی به آیه‌ی 
کَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَیَطْغَى ﴿۶﴾
حقا که انسان سرکشى مى ‏کند (۶)
أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى ﴿۷﴾
همین که خود را بى ‏نیاز ببیند (۷)
می‌رسیم باز هم توبیخی بابت این طغیان برداشت نمی‌شود.. 
براستی چرا طغیان  کردن این همه بار منفی به خود گرفته است؟؟
شاید سرکشی نسبت به وضع موجود بیشتر کاسبان و متعصبان را ناراحت کند.. 
مگر پیغمبر بزرگترین طغیان گر تاریخ نبود.؟ .. مگر نه بی نیازی(صمد) صفت خداست؟؟ 
و ما انسان ها خلیفه خداییم  و باید آینه‌ی این بی نیازی باشیم؟ 
کسانی مخالف طغیان هستند که با تغییر شرایط منافع شان به خطر می‌افتد 
همانا انسان طغیان میکند همین که خود را بی نیاز ببیند
دوست دارم که یک طغیان گر باشم

تا مدتی پیش فکر می‌کردم که مسلمان بودن مزیتی است برای هر مسلمانی
اما هر چه فکر می‌کنم یقینم بیشتر می‌شود که مسلمان بودن بیشتر از آن چه فکر می‌کردیم که تعریف باشد سرزنش است... مسلمان یعنی کسی که در زندگی تسلیم خداوند است، حال آنکه خداوند انسان را خلیفه خود قرار داد تا خدایی کند... به نظر اسلام برای کسی است که هنوز به خداوند ایمان نیاورده است... کسی که به خداوند یکتا ایمان بیاورد خدایی می‌کند

اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرائمی

یه نفری می گفت من با علی(ع) عاشق اسلام، خدا، شدم

حاکمی که با همه‌ی شوکت و قدرت، تنور خانه‌ی زنی بیوه و فرزندانی یتیم رو روشن می‌کرد، صدای بز و شتر درمیاورد و بچه‌ها رو روی دوشش سواری می‌داد

وقتی فقیری از سر نداری و فقر صدای ناله ش بلند می‌شد نمی‌رفت بگه دعا کن خدا درستش می‌کنه، نمی‌گفت از بس گناه کردی به این روز افتادی... کنارش مینشست و همراهش ناله می زد

وقتی همدم و رازداری نمی‌دید سر در چاه می‌کرد و سخن با چاه می‌گفت که البته اگر با مردمان می‌گفت یقیناً کافرش می‌خواندند...

اما این پیروان علی هم مردم، هم دین را نابود کردند و چیزی نمانده که خودش را 

البته خدا رو شکر... علی(ع) دعا می‌کند؛ خدایا در بین چیزهای ارزشمندی که دارم جانم اولین چیزی باشد که می‌گیری 

نکند روزی برسد که شرافت، عدالت، انصاف، مهربانی، اخلاق، شجاعت، حق پذیری ووووووووو را قبل از جانم بگیری که آن روز، روز سقوط منه

نمی‌دونم چرا این اواخر هیچ چیز سر جای خود نیست البته قبلاً هم نبودامروز بیشتر

صدای ناله از هر گوشه‌ای بلند شده

مردم آگاه تر شدند یا بی‌قرار تر

ولی ما که بخیل نیستیم امیدوارم پیروان علی(ع) در بین ارزشمند های زندگیشون جانشون اولین چیزی باشه که از دستش میدن

 

تصمیمی که الان میگیری فقط به اون لحظه برنمی گرده..ده، بیست سال، عمری زندگی کردی تا در اون لحظه چه چیزی رو انتخاب کنی
کسی رو واسه انتخاب کردن یا نکردن چیزی نباید مؤاخذه کرد.. شاید تو فکر می‌کنی واسه تو اشتباه بوده،نمیتونی به خاطر این فکر، عمر گذشته‌ی دیگری رو زیر سؤال ببری
ما همیشه بودن ها رو بیشتر می‌بینیم اما چیزهایی که نیست رو نمی‌بینیم... توجه داریم پدر برای فرزندش امکانات تهیه کرده... گوشی داره.. ماشین داره.. خونه داره... محبت داره اما شاید آزادی رو نبینیم، شرایط اجتماعی رو نبینیم.. فرهنگ خانواده رو نبینیم، تاثیر دوستان رو نبینیم... اصلا فکر نکنید این یعنی هر کسی هر کاری انجام میده درسته یا اشتباهه.... درست یا اشتباه بودن کار کسی به ما ربطی نداره باید به این توجه کنیم که کسی الکی تصمیم نمیگیره، به هر حال، عمر گذشته تاوان تصمیم حال هست... (این نه یعنی مشورت نکنیم ولی باید توجه داشت که خود این فرهنگ مشورت ریشه‌ در گذشته فرد داره)

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

اگر پیشنهادی نداری بهتر است حرف نزنی... انتقاد را همه بلدند اگر راه حل داری بگو...

در ظاهر گویا سواد و علم و خلاقیت را هدف قرار داده اما آنچه که هدف ضربه این جماعت قرار گرفته حق حرف زدن و حق اظهار نظر، حقِ بودنِ ماست...شاید انتقاد به جا نباشد، شاید از کمبود اطلاعات باشد و ده ها دلیل دیگر اما در این همهمه و ظلم های بی شمار تنها چیزی که از ما باقیمانده، جان هایی است که به لب رسیده و فریاد سر داده اگر قرار باشد به این بهانه ها حرف هم نزنیم پس به یک باره هستی مان را بگیرید تا هم شما راحت شوید هم ما

 

#حرف نزنی نمیگن لالی

#آزادی پس از بیان

#آزادی بیان ایران

#دموکراسی غربی

 

انسان های ایدؤلوژیک مردم را به دو دسته تقسیم می‌کنند
1- ابزار
2-دشمن

آدم‌هایی که فقط هدف رو دنبال می‌کنند در زندگی چیزی به نام اخلاق ندارند اگر می‌بینی گاهی خوبند (یا خیلی هم خوبند) فقط اینو به یاد داشته باش هنوز عصبانی شون نکردی، هنوز خلاف اعتقادشون کاری نکردی
آدم‌هایی که انسان ها رو نه به خاطر وجود شون، فقط به خاطر اعتقادات، تنفر یا دوست دارند... با چنین آدم هایی معاشرت نکنیم... نادیده بگیریم

مهرداد

 

 

 خلوت سرد خیال تو.... یادگار زمستانی که گذشت

باز هم رسید بهار بی تو.... شهرزاد پوچ شب های تنهایی من

 

امیدوارم سال جدید حقیقتا سالی باشه که آرامش واقعی رو پیدا کنید و کار های ناتمام رو تموم کنید

به امید سالی که جدای از این که چه اتفاقی قرار هست بیفته  اون سال هر کسی گمشدش رو پیدا کنه

 

@formasil

 

آرام و بی صدا بدون هیچ تلاشی در حال غرق شدن، غرق در بی تفاوتی

بی تفاوتی نسبت به همه آدم ها و همه افکار مبهم شان

بیدل چه خوب گفته؛ 

                                در دشت توهم جهتی نیست معین
                                ما را چه ضرور است بدانیم، کجاییم

موجودی ضعیف در دنیایی که نه ابتدایی برایش متصور است و نه انتهایی

دنیایی که در آن همه میگویند ما درست میگوییم و همه هم درست میگویند 

دیگری را می کوبند و سینه ها را جلو و گردن را کج.... مهم نیست.. اصلا مهم نیست که کدام حق است دیگری باطل.... اصلا باشد، حقیقت را کجا باید پیدا کرد؟ حقیقتی که خود از ترس نابودی در گوشه ای پنهان شده و این حق،  از کسی انتظار دارد پیدایش کند که خود در این دنیای هزار رنگ گم شده...شاید این خود حقیقتی گم شده باشد که؛  همه شما حقیقتید و باید حق را که خود شمایید پیدا کرد....جالب شد....  واقعاً که خنده دار است نه با حالت مسخره، نه،  فقط باید مثله دیوانه ها خندید.... 

 

 

t.me/formasil آیدی تلگرام

 

#اشعار سنگین بیدل دهلوی

#جملات فیلسوفان غربی​​​​

#چرا حقیقت تلخ است

#خدای حقیقی کجاست در کدام مذهب

#دین حق کدام دین است

 

حقیقت تلخ است

این جمله از بس تکرار شده شاید به دنبال دلیلش نبودیم شاید هم چون دنبال حقیقت رفتن دشوار است یا چون فهمیدن دردسر است فقط به همین اکتفا کردیم و ندانستیم چرا حقیقت تلخ است؟ 

عکس نوشته ای خواندم منتسب به یکی از فیلسوفان غربی، یادم نیست که بود ولی مرا به فکر برد.... حقیقت به خودی خود تلخ نیست بلکه از آن رو(تلخ است)  که ایمان و باوری را نابود می کند...  

تلخ است چون باور و ایمان را از بین می برد... 

مگر ایمان چیست که رها کردن آن دشوارترین کارها است؟ 

ایمان یعنی مقدس بودن، یعنی خط قرمز، محترم بودن

حال تصور کن با چیزی که عمری زندگی کردی و دنیایت را بر محور آن چرخاندی ناگهان متوجه شوی که اشتباه بوده.. چه حسی دارد؟؟  حیرت، سرگردانی، نا امیدی، حرف مردم، الان چه کنم؟، و در آخر ادامه مسیر گذشته و فراموشی این که حقیقت چه بود... 

ما نمی توانیم گذشته را، زندگی بیست، سی، چهل سال قبل را نادیده بگیریم؟ 

حقیقت تلخ است از آن رو که تعصب را نشانه گرفته... ایمانی که دیگر دلیلی برای آن نیست پافشاری بر آن یعنی تعصب

 

بیابید تعصب را رها کنیم، 

اگر ایمان ما فقط حقیقت باشد با فهمیدن اشتباه خود تعصبی نداریم و به راحتی باور غلط را کنار می زنیم

#جملات سنگین نیچه#فلسفه غرب#مارتین هایدگر #دکارت

#ایمان یعنی چه #حقیقت تلخ است

 


دهه گذشته در فضایی موسیقی کشور جوانی معرفی شد که خارج از نگاه های سیاسی به او الحق که با استعداد و با انگیزه نشان می داد و در مدت زمانی توانست البته با کمک جریان سیاسی حاکم آهنگ های در حد هیت و شاید بهتر هم بخواند... میکشیم و میکشیم ومیکشیم.. مرگ بر آمریکا.. خنده های آرمیتا...صبحت بخیر آقا من.. زدی تو گوش من رفتی... مردمی که یک صدا میگن.. خلاصه کار های زیبایی که هنوز هم پس از سال ها ورد زبان مردمه... اما چه شد که به یک باره حامد زمانی از دور افتاد و نه سایت های خارجی و نه داخلی اهنگایش را منتشر نمی کنند(البته اعتقاد شخصی من اینست که حامد زمانی فردی مستقل بوده و هست منتهی در شرایطی رشد یافته که عقیده او با سیاست و دین آمیخته شده و البته موسیقیش نیز آن را نشان می دهد)

از صحت این گفته ای که منتسب به اقای زمانی است خبر ندارم که صدا و سیما حق ندارد مرا تک بعدی جلوه دهد و فقط آهنگ های ضد استکباری مرا پخش کند آهنگ های ضد فساد های داخلی و سردمداری فاسد را هم پخش کند تا میزان رعایت شود... به نظر حرف متین و محکم است ولی اصلاً کاری به حامد زمانی ندارم چه گفته، درست یا خیر، آنچه که واقعاً مهم است آستانه تحمل ج. ا. ا  است.. حکومتی که فقط هدف برایش مهم است و مهم نیست چه بلائی بر سر وسیله ها می آورد... زمانی که کارکرد خود را از دست دادند باید خود را در سطل آشغالی بیابند.. تا زمانی خوب هستی که در راستای اهداف ما باشی،بخواهی کج خلقی کنی از زندگی ساقط می شوی

زمانی وطنم سالار عقیلی زمانی حجت اشرف زاده، محسن چاوشی، فرزاد فرزین و... مهم نیست که باشی فقط با ما زاویه پیدا نکن که سانسور میشوی، گم میشوی و کسی هم سراغت را نمی گیرد

یقین دارم اقای زمانی با اعتقاد و باوری عمیق به نظام مقدس زندگی میکند. حقیقتا فکر میکند که حفظ نظام از اوجب واجبات است و  تمام تلاشش را میکند که انقلاب را به سرتاسر گیتی صادر کند.
 عده ای با اعتقاد و باور دینی دنبال قدرت و حکومت میروند تا بتوانند عدالت و دین را مستقر سازند. وقتی به قدرت میرسند، تنها هدفی که برایشان باقی میماند حفط قدرت است. تا اینجای ماجرا هیچ تاسفی وجود ندارد. این ماهیت قدرت است که همه چیز و همه کس را در خود می بلعد. 
قسمت تاسف بار ماجرا، جایی است که عده ای (مانند همین جوانان مدافع و معتقد) تا آخر عمرشان که از قافله قدرت دور مانده اند، و از ماهیت آن بی خبرند، عمر و جوانی شان را برای همان اربابان قدرتی خرج میکنند که روزی روزگاری، قبله آمال و پیشوایشان بودند. همه درد و تاسف ماجرا همینجاست.

آهنگ زیبایی متلاشی حامد زمانیدریافت
حجم: 3.97 مگابایت

#اهنگ سپیدار حامد زمانی

#هنر برای ارباب قدرت#سانسور رسانه ای حامد زمانی

#حامد زمانی کجاست#هیولا خوب و بد ندارد

#حقیقت چیزی نیست که گفته میشود#حقیقت چیزی است که آن را پنهان میکنند#ایمان تو باید همان حقیقت باشد#دانلود آهنگ های حماسی#اکبر جباری

 

از اینجا تا اونجا فاصله‌، یه قلب یه 😘

 

روزی یه نفری ازم پرسید؛ حسرتی هم داری تو زندگیت؟

لحظه‌ای پیش اومده بگی کاش جای فلانی بودم؟

نمیگم نه چون شاید باور کردنش سخت باشه

وقتی به این عمر نگاه میکنم، هر چی می خوام بگم اشتباه کردم نمی‌تونم،کاش اون کار رو انجام نمی‌دادم ، بهتر بود،چرا فکر نکردی؟

ولی واقعا نمیشه، من کسیم که اگر اشتباهی هم انجام دادم دوستش دارم

اشتباهم رو دوست دارم

چون با همین اشتباهاته که الان تو رو دارم و همین بهترین و زیباترین و بزرگترین لذت زندگیم هست 

تو زندگی خیلی چیزا داریم فقط کمی توجه می‌خواد...

 

 

جوانی است و عاشقی 

هر سنی، هر دوره‌ای تو زندگی اقتضای چیزی رو داره

اقتضای جوانی هم عاشقی است

اما چه کنیم که نه عاشقی کردیم و جوانی ...

یه کم که چم و خم روزگار دستت بیاد، سن که بره بالا، می‌فهمی که بی مایه فتیره

واقعا" یه سوال؛ آدم باید تو این دنیا زجر بکشه؟؟؟

اگر سختی نکشه،نمیشه؟؟؟

لذت های دنیایی همه .....

به نظرم میاد که اکثر این تفکرات رو کسانی به وجود آوردن،تا ما رو به هیچ و پوچ سرگرم کنن و خودشون لذت دنیا و آخرت رو ببرن😳😳😳

 

به نظرم بهتره رو چیزایی که فکر می کنیم درستن از دوباره، از اول اولش فکر کنیم

 

محمد حسنی

بهترین جفت جهان گریه و خنده است.آنها هیچوقت به صورت همزمان با یکدیگر ملاقات نمی کنند اما اگر در لحظه‌ای با هم ملاقات کردند ، آن لحظه بهترین لحظه‌ی عمر شماست.
محمد حسنی


 من آخر،

در یک روز پاییزى،

همراه پرستوها،

 به سوى چشمه‌هاى نور، مى آیم.

و من، همدست باران‌هاى حاصلخیز،

در یک روز طوفانى،

. از، این خواب

از، این خواب خرگوشى،،

 مى‌روبم، تمام پلک‌هاى سخت و سنگین را...



**** شعری زیبا از علی صفایی حائری(ع ص)

از آدم‌هایی است که تو این چهل سال سانسور شده و هیچ اسمی ازش برده نمیشه

+ کتاب رشد و صراط عالیه برای آشنایی با تفکرات ایشون

دریافت
حجم: 590 کیلوبایت


ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

مولوی

به اندازه‌ی تمام سال‌های بودن(او) و جستن(غیر او) و دیدن(غیر او) و ندیدن(او) به بیراهه رفته‌ام، تا ناکجای غربت،نابودم در جمع آشنایان غریب
حالم خوشست زمانی که با تو باشم
گفته‌ای چگونه ببینمت! اما پایی نمانده...اراده‌ایست در محاصره‌ی هوس‌های خاکی...

یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا

+ یاد یار لذت بخش ترین قسمت این دنیاست


دریافت
توضیحات: خیلی شعر زیباییه...گوش بدید



کفش هام رو درآوردم و آروم و بی صدا قدم می زدم، به فکر آینده‌ی مبهم پیش رو بودم، بحران اقتصادی عجیب و غریب ما که بر عکس جهان که هر سی چهل سال یه بار نمی دونم، شایدم هر صد سالی یه بار!!!! ما هر پنج شش سالی یه بار کل سرمایه هامون ثلث و ربع میشه...غرق این افکار موهوم بودم و حساب و کتابی برای کار و زن و زندگی.....

نمی‌دونم، شاید برای شما هم اتفاق بیفته

یه چند لحظه به آسمون و ستاره هاش و ماه نصفه نیمه نگاه کردم...یهو اضطراب و استرس و دغدغه ها همش شد دلتنگی، نمی‌دونم چی شد که دلم پرت شد و رفت سمت اونی که باید می رفت، حتما" اونم به فکر من بوده، همین لذت بیشتر می کرد...بعد چند دقیقه به معنای واقعی کلمه معلق بودن از همه چیز، برگشتم دیدم خیلی گریه کردم، خیلی خوش گذشت


شربتی تلخ تر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا



+‌ حتما" شما هم یه بار امتحان کنید...نصف شب قدم زدن به تنهایی خیلی می چسپه


دریافت
کاری که برای دیگران بهشت بسازه و هیچی به خودت اضاف نکنه.. هیچ... حتی نفع مالی هم برات نداره .... از قدیم گفتن ؛ گردن خودت رو پل قرار نده برای دیگران.. این که یکی دیگه پاش رو بذاره رو گردن تو و شایدم به جای خوبی برسه و بعدش تو بمونی و توهم شیرین فداکاری... ایثاری که آخرش دوزخه
این کار به درد عمت هم نمیخوره😬😬😬 مصداق آشکار خسر الدنیا والآخرة هم چنین کسیه... اول به فکر خودت باش ، اگر از خودت فارغ شدی برو سراغ خانوادت، بعدش نوبت دیگران

****

از اون طرف هم بعضیا هستن برای به سرانجام رسوندن افکار خودشون یا هم اون چیزی که بهشون القا شده، حاضر هستن بهترین سرمایه زندگی خیلی ها رو با پر رویی بگیرن...
به نظرم استعمار و استثمار بالا تر از این نداریم... طرف جوونی و زندگیش رو میاره( از روی نادانی)، دو دستی تقدیم میکنه و هیچ چیز در خور توجه بهش نمیدن به جز یه ایمان وهمی... این همون استثمار به معنای واقعی کلمه است
البته که استثمار حقیقی همینه....

شب های قدر دریچه‌ای از آسمان است که برکات عالم هستی را به روی انسان فراموش‌کار می گشاید...

شاید فهم این برکت فقط توجهی بخواهد که امشب(ها) شبی معمولی نیست...

شبی است که قطعا" فردی با قلبی وسیع پذیرای انزال وحی است...

شبی نیست که با صدا‌های بلندتر با الغوث‌های بیشتر دنبال تقدیری بهتر بگردیم...


در شب و سکوت و تنهایی برنامه‌ی عمری زندگی ریخته خواهد شد و این تکرار ثانیه های ملول، از تو گرفته خواهد شد

فقط کافیست به خودت و ابدیت فکر کنی


گفته اند شب قدر و نگفته‌اند روز قدر، که روز زمان عمل است و شب وقت تفکر

اما در دوران ما بهترین کار در بهترین شب را دعا تفسیر کرده اند و با این جلسات ملال آور می بینید که چه سخیف شده لیلة القدر (خیر من الف شهر)


خلاصه‌ی مطلب: در این روزگار ظلمانی شب قدر بهترین فرصت است برای برنامه ریزی برای فردای بهتر

کسی که رنج تفکر و برنامه ریزی را نکشد رنج نا‌امیدی و سردرگمی سزاوار اوست


(تشکر از استاد سراج عزیز😬)


الکی میگفتن عشقم عشق های ساده قدیمی، مثه اینکه از قدیم یا باید بچه پولدار بودی یا هم هیچی... دیگه راهی نداشتی باید یا سفر میکردی تا فراموش کنی(سفر کردم که از یادم بری دیدم..) یا هم صبر که چه خوش گفت؛ آن که یافت می نشود آنم آرزوست


دو بیت زیبا از سعدی تقدیم شما باد


گفت سعدی، صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز

عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر



گویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟

گویم که سری دارم درباخته در پایی



سعدی


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت


شاید بیشتر این بیت رو تو قبرستون ها دیده باشیم و شرح افسوس زندگان برای غنیمت نشمردن فرصت درک عزیزانی که زیر خاک سردی از غم و رنج شایدم آرامش و فراغ بال در تماشای حال باقیماندگان نالان خویش هستند

دوران سختی است فراق محبوب ولی فراق زمانی است که وصلی بوده باشد و ایضا" توجهی هم هست از جانب معشوق


شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا


یادمه وقتی پارسال همین موقع ها یک دوست عزیز رنج زایل دنیا را به جام ابدی مرگ داد، همین غزل رو خوندم و نوشتم و چقدر هم باهاش گریه کردم و فکر می کردم شاید هیچ چیز برای عاشق سخت تر از مرگ محبوب نباشد و این تصور جانکاه فراق تا ابد ولی

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت

گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

ای سرو خرامان گذری از در رحمت

وی ماه درافشان نظری از ره رافت

گویند برو تا برود صحبتت از دل

ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی

در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت

با روی تو نیکو نبود مه به اضافت

آن را که دلارام دهد وعده کشتن

باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان

درویش نباید که برنجد به ظرافت

سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده

دریا در و مرجان بود و هول و مخافت



سعدی

با این که هر روز بی خیالی تو رو می بینم و هزار بار خودم رو لعنت می کنم به خاطر این دل بستن عذاب آور ولی وقتایی که کنارم هستی... با این که شبانه روز به فکر اینم که اگه دیدمت بی خیالت بشم و یه کمی سر سنگین باشم ولی وقتی اون لبخند زیبا و نگاه خونه خراب کن رو می بینم انگار نه انگار که تا همین چند لحظه پیش چه نقشه‌هایی که برات نمی کشیدم ولی آخرش رو میدونم، زیاد جالب نیست

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل....گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟




+ بعضیا هستن(خیلی کم) که با اولین برخورد، آدمای معمولی میزنن شایدم متنفر باشیم ازشون ولی هر چه جلوتر میری زاویه می‌گیری با قضاوت اولیت...بعدشم هر چه که بیشتر باهاشون باشی بیشتر عاشقشون میشی بر عکسشم هست، زیاد هم هست


نمی دانم...هر چه می خواهم از تو ننویسم، نمی شود....از بس به خودم گفته ام بس است دیگر! تا کی قرار است که منتظر بر در بنشینی و نخواهی بفهمی که آن خانه دو در دارد...

(تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد)

ولی چه سود!! اگر قرار بود که با دو سه تا استدلال و تلقین نظرش عوض بشه که اسمش دل نبود...دل است دیگر


(بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم

من هیچکسم یا که در این خانه کسی نیست)


مدتی بود با خودم کلنجار می رفتم که برای کی می نویسی؟؟ اصلا برا کسی مهمه؟ اصلا کی حوصله داره این روزا بیاد متن اینجوری بخونه؟

ولی خودش میدونه که دست خودم نیست..همه ی این جوش و خروش و بی قراری هام برای اونه

(صد سفره دشمن بنهد طالب محبوب(مقصود)

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت)

دیر نیست اون روزی که یه گوشه تو یه جنگل ساکت و تاریک یا تو  کویر پهناور شایدم کنار یه آبشار بلند و پر سر و صدا، جایی که هیشکی نباشه جز خودم و خودت

بعد اروم زیر گوشت فریاد بزنم: دوســــــــــــــــــت دارم

(آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟

عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ!!!)


تو هم نامردی نکنی لطفا به کسی نگو😉😉😉😉😉


(تاب دلتنگی ندارد آن که مجنون می شود)


متن عاشقانه


گاهی هر کاری کنی سمتت نمیاد، شایدم خودش نمی خواد یا این که بهتر بگم، راهشو هر چه هم تلاش کنی عوض نمیکنه، انگار اصرار داره خودشو از ارتفاع بلندی بندازه زمین تو هم این وسط مثه یه آدم اضافی یا همون خرمگس معرکه یا اون آدمی که هر وقت بهش نیاز داشتن میان سراغش...

یکم که بیشتر فکر می کنم می بینم اصلا به خاطر خودم هم نبود، برای خودش بود، خودش بود که دوست داشتنی بود وگرنه من که راه خودم رو می رفتم و با سرعت ازش دور می شدم...ولی چیزی که عذابت میده اینه که یاد خاطرات خوش قدیمی میفتی و همش میگی ای کاش تو هم اینجا بودی....

ولی من اون آدمی بودم که دوست داشتم خودمو پیدا کنم ولی اون با این همه فرصت و امکانات علاقه داشت گم بشه و اینجاست که یاد آیه قرآن میفتم  وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ و اما شاکرا و اما کفورا

راه ها مشخص میشه تا هر کس در گرو کاری باشه که انجام داده

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا


یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند


حافظ


#نامردی #بی معرفت #خیلی بی معرفت بود #دوست داشت گم بشه # غزل حافظ #

گویند بهشت و حورعین خواهد بود

آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک

چون عاقبت کار چنین خواهد بود



خیام


یکی از اشعار زیبای خیام

در نقد تنگ نظری نسبت به آخرت

چند روزیست که پریشانی در این بهار طوفانی،هیاهوی غریبی از جنس _نمی دانم_ بر این دشت خشکیده دلم چنبره زده

یاد روز اول مدرسه رفتن افتادم،روزی که مادرم با همون دل شوره و استرس مادری، ولی محکم و در ظاهر با نشاط، پسرش رو تا مدرسه رسوند

یه دنیای جدید و متفاوت که حس گم شدن و هیچ بودن به آدم دست میده(البته اگه همیشه مسافر باشی و غریب و تازه وارد)

به هر حال آدما(کمتر) هر لحظه و ثانیه تفکرات شون در حال تغییر و تحوله...روزی رو به یاد میارم که از بس منفعل و ضعیف بودم که به خاطر باخت تیم محبوب!چقدر گریه که نمی کردیم...یا اون روزی که همه ی سعی و تلاشم قبول شدن تو یه رشته ی خوب دانشگاهی بود...بزرگ و بزرگ تر شدیم تا رسیدیم به آرزوی پول و ثروت و مقامی که بهش نرسیدیم و رسیدیم به اون چیزی که گمشده ی همه ی ماست

چیزی که باعث شرف انسان بر فرشته شد و دشمنی قسم خورده ای را به جان خرید.

در این تلاش رسیدن به بی نهایت و هرگز نرسیدن

اصلا" رسیدن مهم نیست، چون رسیدنی نیست. در مسیر بودن مهمه

(تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من،آب به این و آن دهی)

انسان جستجوگری در مسیر شدن..این هر لحظه شدن رو دوست دارم، این تفاوتی که با دیروز دارم

در آرزوی روزی؛ یا ایتها النفس المطمئنه،ارجعی الی ربک راضیة مرضیه............



انصافا یکی از زیبا ترین غزل هاست


من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان

و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم

زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم



سعدی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت                                  ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

 این بیت می خواد فقیر بودن و هیچ بودن انسان در مقابل ذات اقدس خداوند رو نشون بده یا ایها الناس انتم فقرا الی الله، عجز انسان در برابر تقدیر الهی و محتاج بودن هر لحظه ی انسان ها در جهان هستی


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز                   کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت

 با توصیفات بیت قبلی که اوج احتیاج انسان رو نشون میداد تو این بیت میگه 

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

با وجود چنین سرپرستی حیف نیست که به موجودات فقیر و بدون قدرت دیگه ای پناه ببری..تو برای هدف دیگه ای آفریده شدی

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک                              چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد                          اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

با این اوضاع و احوال که به غیر خدا پناه برده ای و استعداد الهی رو در غیر جای خودش داری به هدر میدی انگار که از دایره لطف پروردگار خارج شدی

دوش می‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو

گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو

گفتمش پروانهٔ شمع جمال او منم

گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو

گفتمش دیوانهٔ زنجیر زلفش شد دلم

گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو

گفتمش کی موی او در شانه ما اوفتد

گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو

گفتمش در دامی افتادم ببوی دانه‌ئی

گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو

گفتمش دردانهٔ دریای وحدت شد دلم

گفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کو

گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست

گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو

گفتمش ما گنج در ویرانهٔ دل یافتیم

گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو

گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست

گفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو



خواجوی کرمانی

ای دل ز عبیر عشق کم گوی

خود بو برد آن که یار باشد


صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو


مولوی

عاشق بیچاره


میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست


تا که از جانب معشوقه نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

قورباغه ها بى اعتنا به وسعت هستى

 در کنار باتلاق ها،

 با دستهاى بلندشان، با کثافت ها پیمان بسته اند. 

 به گل ها و کرم ها قانع هستند

 سوسک ها برایشان ترانه مى خوانند. 

 قورباغه هاى مست

سرشار از شادى و خیال

روى دو پا نشسته

شکسته، شکسته مى خوانند

اینجا بهشت ماست. 

اینجا بهشت برین است.

علی صفایی(ع ص)

 

من عشق را با تو تجربه کردم

دل من، تو را مىخواهد. 

 هر چند قله ى بلند تو،

پاهاى کوتاه را شکسته

من، با پاى بلند عشق تو مى آیم... 

صداى مهربان تو

حتى از زبان رنجها به گوش مىرسد.

 من براى تو بى تابم.

 مىتوانم همچون راه هاى کوهستان

 سختى ها را در پیچ و تابم هضم کنم

 این گونه تا قله هاى بلند راهى نیست. 

من عشق را با تو تجربه کردم

تو خستگى تکرار را شکستى

تو رفتن حتى در بن بست ها را نشان دادى. 

در پشت درهاى بسته،

فریاد هم، توجیه ماندن است.

 استاد علی صفایی(ع ص)

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود


کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود


حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود


نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود


نام جنون را به خود داد بهائی قرار

نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود



شیخ بهایی

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است....


فاضل نظری

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود


یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود


پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود


از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود


سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود


حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود


بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود


در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود



حافظ

چه خوش بی‌مهربونی هر دو سر بی

که یکسر مهربونی دردسر بی


اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی



باباطاهر

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا


ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا


چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا


قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا



حافظ

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی


دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی


نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی


غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی


عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟


دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی


نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی


تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی


نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی


مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی


مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی


بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی


دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی



سعدی

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

هاتف اصفهانی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


حافظ


آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند


مولوی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی


دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی


بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی


مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی


مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی


تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی


من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی


خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی



سعدی

 شب سردی است ، و من افسرده.

راه دوری است ، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است:

هردم این بانگ برآرم از دل :

وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من ، لیک، غمی غمناک است.


سهراب سپهری

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ... (غزلی از قیصر امین پور)

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم

 

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

 

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

 

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گُرده‌ایم

 

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

 

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم

 

قیصر امین پور

محمد حسنی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت


درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت


راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت


تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت


هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت


دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت


تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت



ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت


حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت



حافظ

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست


گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست


گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست


دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل ناله زارش گواست


مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست


دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند

زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست


مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست


تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست


گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست


هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست


سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست



سعدی


حرف نزد.....


پـا به پـای غـم من پیـر شـد و حـرف نـزد

داغ دید از من و تبخیر شـد و حـرف نـزد

شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب

شب بـه شب آمـدنـم دیـر شد و حـرف نزد

غصـه میخـورد کـه مـن حـال خـرابـی دارم

از همین غصـه ی من سیـر شـد و حرف نزد

وای از آن لحظه کـه حرفـم دل او را سوزاند

خیس شد چشمش ودلگیر شد وحرف نزد

صورت پر شده از چین و چروکش یعنی

مادرم خستـه شـد و پیـر شـد و حرف نزد

   محمد شیخی


🌹🌿تقدیم به همه مادران گل🌿🌹

محمد حسنی

منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.

جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.

حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.

جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند.

حلاج گفت، آنها روزه اند و برخاست.

غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.

شاگردان گفتند: ما دیدیم که تو روزه شکستی. 

حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم.

روزه شکستیم، اما دل نشکستیم..

"آن شب که دلی بود، به میخانه نشستیم

آن توبه صدساله، به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم، ولی دل نشکستیم"

محمد حسنی

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود


گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود


گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود


گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود


گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود


گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود


گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود


گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود


گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود


کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود.

قیصر امین پور

محمد حسنی

ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ

در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ


خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس

جان را چو روان کرده زمینگیر و دگر هیچ


در بارگه دوست، نبردیم و ندیدیم

جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ


بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق

دل بسته به پیشامد تقدیر و دگر هیچ


درویش که درویش‏صفت نیست، گشاید

بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ


صوفی که صفاییش نباشد، ننهد سر

جز بر در مردِ  زر و شمشیر و دگر هیچ


عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را

علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ


عارف که ز عرفان کتبی چند فراخواند

بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ


از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا

هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است

بیدل دهلوی


جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست

در عشق تو بی جسم همی باید زیست

از من اثری نماند این عشق ز چیست

چون من همه معشوق شدم عاشق کیست

ابوسعید ابوالخیر


خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

حافظ


اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

مولوی


دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست

او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست

سعدی

 

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر


از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر


این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است

دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر


تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر


دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر


اندیشه از محیط فنا نیست هر که را

بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر


در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهیست

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر


بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار

روز فراق را که نهد در شمار عمر


حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان

این نقش ماند از قلمت یادگار عمر



حافظ

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود


خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود


هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود


آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود


روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود


ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود


راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود



مولوی

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.


در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:


یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گُل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید، تو به من گفتی:

ــ «از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»


با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ ــ ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!


روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»


باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!


یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

*

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!



فریدون مشیری

کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.


شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.

کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف،‌ بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم،‌ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود!”.

مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال د‍ژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!

هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان زند خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!” .
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود


دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود


تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود


منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود


از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد

آری چه کنم دولت دور قمری بود


عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود


اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود


خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود


خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود


هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود



حافظ

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ


این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ



ابوسعید ابوالخیر

روزى عمر بن خطاب در زمان خلافت خود، در شهر به گشت و گذار پرداخت . در هنگام گشت زدن ، از خانه اى آواز و سرود و نغمه شنید. وى به جاى اینکه از درب آن خانه وارد شود، از پشت دیوار خانه به بالاى بام رفت و درون خانه را نگریست ، و مردى را دید که با زنى نشسته و مجلس ‍ شرابخوارى هم پا بر جاست .

عمر با تندى به ، آن مرد گفت : اى دشمن خداى تعالى ، فکر کردى که خداوند بزرگ چنین گناهى را بر تو خواهد بخشید؟ مرد که حاضر جواب بود و با خاطر آسوده به عمر گفت : شتاب مکن اى خلیفه ، که اگر من این گناه کردم ، تو سه گناه نمودى . خداوند مى فرماید، و لا تجسسو (کاوش و جستجو نکنید) و تو این کار را کردى ، و دیگر فرموده و اتو البیوت من ابوابها (به خانه ها از درهایشان وارد شوید) و تو از بام در آمدى ، و دیگر اینکه فرموده است لا تدخلو بیوتا غیر بیوتکم حتى تستانسوا و تسلموا (55) (به خانه اى جز خانه خویش داخل نشوید، مگر اینکه آشنا شوید و سلام کنید) و تو بى اجازه داخل شدى و سلام هم نکردى . عمر که در برابر سخنان به حق آن مرد، دیگر پاسخى نداشت ، به وى گفت : اکنون اگر من تو را بخشیدم ، تو حاضرى توبه کنى . آن مرد گفت : آرى توبه مى کنم ، اگر مرا ببخشى . دیگر چنین گناهانى را انجام نخواهم داد. آنگاه عمر از وى در گذشت و آن مرد نیز توبه نمود.

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید


بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید


بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید


یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید


بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیدید


بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید


خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید



مولوی

عمر را  پایان رسید و یارم از در درنیامد

قصّه ‏ام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد


جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم

سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد


مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز

آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد


عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند

نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد


کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند

با که گویم: آخر آن معشوق جان‏پرور نیامد


مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند

جاهلان را این‏چنین عاشق کشی باور نیامد



امام خمینی

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد


دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد


گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد


بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد


این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد


گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد



حافظ