فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

در گذر از مسیر پر پیچ زندگی، شاید رها کردن خرافات و تعصبات گره خورده به عقاید ضعیف و وهمی بزرگترین کار باشد
همه ی ما خواسته ،ناخواسته درگیر چنین مشکلی هستیم
امتحان کن!!
آیدی تلگرام t.me/formasil

نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آغوش» ثبت شده است

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت                                  ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

 این بیت می خواد فقیر بودن و هیچ بودن انسان در مقابل ذات اقدس خداوند رو نشون بده یا ایها الناس انتم فقرا الی الله، عجز انسان در برابر تقدیر الهی و محتاج بودن هر لحظه ی انسان ها در جهان هستی


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز                   کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت

 با توصیفات بیت قبلی که اوج احتیاج انسان رو نشون میداد تو این بیت میگه 

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

با وجود چنین سرپرستی حیف نیست که به موجودات فقیر و بدون قدرت دیگه ای پناه ببری..تو برای هدف دیگه ای آفریده شدی

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک                              چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد                          اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

با این اوضاع و احوال که به غیر خدا پناه برده ای و استعداد الهی رو در غیر جای خودش داری به هدر میدی انگار که از دایره لطف پروردگار خارج شدی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت


درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت


راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت


تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت


هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت


دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت


تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت



ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت


حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت



حافظ