فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

در گذر از مسیر پر پیچ زندگی، شاید رها کردن خرافات و تعصبات گره خورده به عقاید ضعیف و وهمی بزرگترین کار باشد
همه ی ما خواسته ،ناخواسته درگیر چنین مشکلی هستیم
امتحان کن!!
آیدی تلگرام t.me/formasil

نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولوی» ثبت شده است


نمی دانم...هر چه می خواهم از تو ننویسم، نمی شود....از بس به خودم گفته ام بس است دیگر! تا کی قرار است که منتظر بر در بنشینی و نخواهی بفهمی که آن خانه دو در دارد...

(تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد)

ولی چه سود!! اگر قرار بود که با دو سه تا استدلال و تلقین نظرش عوض بشه که اسمش دل نبود...دل است دیگر


(بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم

من هیچکسم یا که در این خانه کسی نیست)


مدتی بود با خودم کلنجار می رفتم که برای کی می نویسی؟؟ اصلا برا کسی مهمه؟ اصلا کی حوصله داره این روزا بیاد متن اینجوری بخونه؟

ولی خودش میدونه که دست خودم نیست..همه ی این جوش و خروش و بی قراری هام برای اونه

(صد سفره دشمن بنهد طالب محبوب(مقصود)

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت)

دیر نیست اون روزی که یه گوشه تو یه جنگل ساکت و تاریک یا تو  کویر پهناور شایدم کنار یه آبشار بلند و پر سر و صدا، جایی که هیشکی نباشه جز خودم و خودت

بعد اروم زیر گوشت فریاد بزنم: دوســــــــــــــــــت دارم

(آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟

عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ!!!)


تو هم نامردی نکنی لطفا به کسی نگو😉😉😉😉😉


(تاب دلتنگی ندارد آن که مجنون می شود)


متن عاشقانه

چند روزیست که پریشانی در این بهار طوفانی،هیاهوی غریبی از جنس _نمی دانم_ بر این دشت خشکیده دلم چنبره زده

یاد روز اول مدرسه رفتن افتادم،روزی که مادرم با همون دل شوره و استرس مادری، ولی محکم و در ظاهر با نشاط، پسرش رو تا مدرسه رسوند

یه دنیای جدید و متفاوت که حس گم شدن و هیچ بودن به آدم دست میده(البته اگه همیشه مسافر باشی و غریب و تازه وارد)

به هر حال آدما(کمتر) هر لحظه و ثانیه تفکرات شون در حال تغییر و تحوله...روزی رو به یاد میارم که از بس منفعل و ضعیف بودم که به خاطر باخت تیم محبوب!چقدر گریه که نمی کردیم...یا اون روزی که همه ی سعی و تلاشم قبول شدن تو یه رشته ی خوب دانشگاهی بود...بزرگ و بزرگ تر شدیم تا رسیدیم به آرزوی پول و ثروت و مقامی که بهش نرسیدیم و رسیدیم به اون چیزی که گمشده ی همه ی ماست

چیزی که باعث شرف انسان بر فرشته شد و دشمنی قسم خورده ای را به جان خرید.

در این تلاش رسیدن به بی نهایت و هرگز نرسیدن

اصلا" رسیدن مهم نیست، چون رسیدنی نیست. در مسیر بودن مهمه

(تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من،آب به این و آن دهی)

انسان جستجوگری در مسیر شدن..این هر لحظه شدن رو دوست دارم، این تفاوتی که با دیروز دارم

در آرزوی روزی؛ یا ایتها النفس المطمئنه،ارجعی الی ربک راضیة مرضیه............


ای دل ز عبیر عشق کم گوی

خود بو برد آن که یار باشد


صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو


مولوی

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

هاتف اصفهانی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


حافظ


آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند


مولوی

دریافت
حجم: 5.17 مگابایت
توضیحات: محسن چاوشی اهنگ تریاق

شعر؛مولوی

از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا

هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است

بیدل دهلوی


جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست

در عشق تو بی جسم همی باید زیست

از من اثری نماند این عشق ز چیست

چون من همه معشوق شدم عاشق کیست

ابوسعید ابوالخیر


خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

حافظ


اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

مولوی


دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست

او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست

سعدی

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود


خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود


هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود


آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود


روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود


ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود


راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود



مولوی

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید


بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید


بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید


یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید


بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیدید


بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید


خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید



مولوی