فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

بردگی یعنی دیگری فکر کند و تصمیم بگیرد و من عمل کنم t.me/formasil

فرم اصیل

در گذر از مسیر پر پیچ زندگی، شاید رها کردن خرافات و تعصبات گره خورده به عقاید ضعیف و وهمی بزرگترین کار باشد
همه ی ما خواسته ،ناخواسته درگیر چنین مشکلی هستیم
امتحان کن!!
آیدی تلگرام t.me/formasil

نویسندگان

۲۳ مطلب با موضوع «شعر :: غزل» ثبت شده است


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت


شاید بیشتر این بیت رو تو قبرستون ها دیده باشیم و شرح افسوس زندگان برای غنیمت نشمردن فرصت درک عزیزانی که زیر خاک سردی از غم و رنج شایدم آرامش و فراغ بال در تماشای حال باقیماندگان نالان خویش هستند

دوران سختی است فراق محبوب ولی فراق زمانی است که وصلی بوده باشد و ایضا" توجهی هم هست از جانب معشوق


شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا


یادمه وقتی پارسال همین موقع ها یک دوست عزیز رنج زایل دنیا را به جام ابدی مرگ داد، همین غزل رو خوندم و نوشتم و چقدر هم باهاش گریه کردم و فکر می کردم شاید هیچ چیز برای عاشق سخت تر از مرگ محبوب نباشد و این تصور جانکاه فراق تا ابد ولی

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت

گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

ای سرو خرامان گذری از در رحمت

وی ماه درافشان نظری از ره رافت

گویند برو تا برود صحبتت از دل

ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی

در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت

با روی تو نیکو نبود مه به اضافت

آن را که دلارام دهد وعده کشتن

باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان

درویش نباید که برنجد به ظرافت

سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده

دریا در و مرجان بود و هول و مخافت



سعدی


انصافا یکی از زیبا ترین غزل هاست


من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان

و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم

زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم



سعدی

دوش می‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو

گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو

گفتمش پروانهٔ شمع جمال او منم

گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو

گفتمش دیوانهٔ زنجیر زلفش شد دلم

گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو

گفتمش کی موی او در شانه ما اوفتد

گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو

گفتمش در دامی افتادم ببوی دانه‌ئی

گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو

گفتمش دردانهٔ دریای وحدت شد دلم

گفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کو

گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست

گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو

گفتمش ما گنج در ویرانهٔ دل یافتیم

گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو

گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست

گفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو



خواجوی کرمانی

ای دل ز عبیر عشق کم گوی

خود بو برد آن که یار باشد


صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو


مولوی

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود


کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود


حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود


نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود


نام جنون را به خود داد بهائی قرار

نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود



شیخ بهایی

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است....


فاضل نظری

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود


یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود


پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود


از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود


سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود


حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود


بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود


در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود



حافظ

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا


ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا


چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا


قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا



حافظ

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی


دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی


نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی


غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی


عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟


دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی


نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی


تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی


نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی


مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی


مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی


بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی


دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی



سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی


دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی


بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی


مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی


مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی


تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی


من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی


خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی



سعدی

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ... (غزلی از قیصر امین پور)

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم

 

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

 

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

 

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گُرده‌ایم

 

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

 

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم

 

قیصر امین پور

محمد حسنی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت


درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت


راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت


تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت


هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت


دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت


تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت



ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت


حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت



حافظ

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست


گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست


گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست


دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل ناله زارش گواست


مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست


دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند

زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست


مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست


تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست


گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست


هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست


سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست



سعدی


حرف نزد.....


پـا به پـای غـم من پیـر شـد و حـرف نـزد

داغ دید از من و تبخیر شـد و حـرف نـزد

شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب

شب بـه شب آمـدنـم دیـر شد و حـرف نزد

غصـه میخـورد کـه مـن حـال خـرابـی دارم

از همین غصـه ی من سیـر شـد و حرف نزد

وای از آن لحظه کـه حرفـم دل او را سوزاند

خیس شد چشمش ودلگیر شد وحرف نزد

صورت پر شده از چین و چروکش یعنی

مادرم خستـه شـد و پیـر شـد و حرف نزد

   محمد شیخی


🌹🌿تقدیم به همه مادران گل🌿🌹

محمد حسنی

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود


گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود


گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود


گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود


گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود


گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود


گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود


گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود


گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود


کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود.

قیصر امین پور

محمد حسنی

ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ

در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ


خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس

جان را چو روان کرده زمینگیر و دگر هیچ


در بارگه دوست، نبردیم و ندیدیم

جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ


بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق

دل بسته به پیشامد تقدیر و دگر هیچ


درویش که درویش‏صفت نیست، گشاید

بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ


صوفی که صفاییش نباشد، ننهد سر

جز بر در مردِ  زر و شمشیر و دگر هیچ


عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را

علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ


عارف که ز عرفان کتبی چند فراخواند

بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ


 

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر


از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر


این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است

دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر


تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر


دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر


اندیشه از محیط فنا نیست هر که را

بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر


در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهیست

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر


بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار

روز فراق را که نهد در شمار عمر


حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان

این نقش ماند از قلمت یادگار عمر



حافظ

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود


خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود


هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود


آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود


روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود


ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود


راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود



مولوی

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود


دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود


تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود


منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود


از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد

آری چه کنم دولت دور قمری بود


عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود


اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود


خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود


خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود


هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود



حافظ

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید


بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید


بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید


یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید


بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیدید


بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید


خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید



مولوی

عمر را  پایان رسید و یارم از در درنیامد

قصّه ‏ام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد


جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم

سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد


مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز

آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد


عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند

نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد


کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند

با که گویم: آخر آن معشوق جان‏پرور نیامد


مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند

جاهلان را این‏چنین عاشق کشی باور نیامد



امام خمینی

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد


دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد


گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد


بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد


این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد


گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد



حافظ