چند روزیست که پریشانی در این بهار طوفانی،هیاهوی غریبی از جنس _نمی دانم_ بر این دشت خشکیده دلم چنبره زده
یاد روز اول مدرسه رفتن افتادم،روزی که مادرم با همون دل شوره و استرس مادری، ولی محکم و در ظاهر با نشاط، پسرش رو تا مدرسه رسوند
یه دنیای جدید و متفاوت که حس گم شدن و هیچ بودن به آدم دست میده(البته اگه همیشه مسافر باشی و غریب و تازه وارد)
به هر حال آدما(کمتر) هر لحظه و ثانیه تفکرات شون در حال تغییر و تحوله...روزی رو به یاد میارم که از بس منفعل و ضعیف بودم که به خاطر باخت تیم محبوب!چقدر گریه که نمی کردیم...یا اون روزی که همه ی سعی و تلاشم قبول شدن تو یه رشته ی خوب دانشگاهی بود...بزرگ و بزرگ تر شدیم تا رسیدیم به آرزوی پول و ثروت و مقامی که بهش نرسیدیم و رسیدیم به اون چیزی که گمشده ی همه ی ماست
چیزی که باعث شرف انسان بر فرشته شد و دشمنی قسم خورده ای را به جان خرید.
در این تلاش رسیدن به بی نهایت و هرگز نرسیدن
اصلا" رسیدن مهم نیست، چون رسیدنی نیست. در مسیر بودن مهمه
(تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من،آب به این و آن دهی)
انسان جستجوگری در مسیر شدن..این هر لحظه شدن رو دوست دارم، این تفاوتی که با دیروز دارم
در آرزوی روزی؛ یا ایتها النفس المطمئنه،ارجعی الی ربک راضیة مرضیه............