صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
صائب تبریزی
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی؟ گفتم که همین خواهم
مولوی
با آن همه دلداده دلش بستهٔ ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
سیمین بهبهانی
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا
با رفیقان موافق، سفر دور خوش است
صائب تبریزی
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
حافظ
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
صائب تبریزی
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست؟
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
مولوی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
حافظ
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
مولوی
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی، همه فانی دانست
حافظ
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده
سعدی
بی رفیقان آب خوردن می دهد خجلت ثمر
خضر را از دیده ها شرمندگی پوشیده است
صائب تبریزی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
سعدی
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
صائب تبریزی
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من
مولوی
آن که میگوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همیبیند ز معنی غافلست
سعدی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
عراقی
زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست
چون ز دست دوست میگیری شفای عاجلست
سعدی
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
مولوی
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
سعدی
بار محبت از همه باری گرانتر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوانتر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوانتر است
فروغی بسطامی
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
مولوی
غم انتظار تو بردهام به ره خیال تو مردهام
قدمی به پرسش منگشا، نفسی چوجان به بدن درآ
بیدل دهلوی
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصلهایی
تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند
مولوی
آن یار طلب کن که ترا باشد و بس
معشوقهٔ صد هزار کس را چه کنی
ابوسعید ابوالخیر
مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت
پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم
بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
بیدل دهلوی
بعد از این بر آسمان جوییم یار
زانک یاری در زمین جستیم نیست
مولوی
عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصّهام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جانپرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را اینچنین عاشق کشی باور نیامد
امام خمینی
نشاط این بهارم بیگل رویت چهکار آید؟
توگرآیی طرب آید، بهشت آید، بهارآید
بیدل دهلوی
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
مولوی